هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

هوراد جوانمرد نیک

دو روز مانده

 دوروز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود . پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن." ...
21 مرداد 1391

مادرانه

  شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد . در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ابلی...
11 مرداد 1391

نجات دهنده اي به نام آجي

توي آشپزخونه در حال درست كردن فرني براي دردونه بودم كه با صداي بابايي  به خودم اومدم آروم اومدم كنار در‘ ديدم نازدونه نشسته گوشي پزشكيشو گذاشته تو گوششو هي روي دست و پاش فشار ميده نميدونين چه حالي داد بچم عين يه دكتر داشت با گوشي كار ميكرد احساساتم داشت قل قل ميزد توي چشاي بابايي هم كه نگا كردم ديدم اونم مثل منه خدايا شكرت يادم رفت دسته گل قند عسلو بگم كه چند روز پيش به آب داده البته تقصير اون نبوده الهي فداش بشم مامان بزرگ توي آشپزخونه داشته غذا درست ميكرده كه خان باشتين ميره توي اتاقو و درو مي بنده و هي با كليد ور ميره چشمتون روز بد نبينه در قفل ميشه و دردونه ميممونه توي اتاق مامان بزرگ هراسون هر چي به در ور ميره باز نميشه ...
11 مرداد 1391

خبر مهم

سلام قند عسلم خوشگله مامان كه دلم الان بله همين الان كه اينجا نشستم براي جنابعالي يه ذره شده كوچولوي باهوشم خيلي دوست دارم ديشب كه گفتي آب وقتي دنبالت اومدم كه بهت آب بدم ديدم ليوانو برداشتي و گذاشتي جلوي آب سرد كن يخچال و هي داري قدتو مي كشي كه برسي و فشارش بدي نميدوني ماماني چه حالي كرد و با سر و صدا بابايي رو صدا كرد بابايي درسته كه جابجايي فيزيكي نكرد اما خب احساساتش كلي اين طرف اونطرف شد و كلي قربون صدقت رفت... آها داشت يادم مي رفت مي خواستم يه خبر مهمو بگم راستش داستان از اونجايي شروع شد كه  پارسال ماماني يه وام يه تومني گرفت و به فكر افتاد و به فكر افتاد كه اين يكو بكنه 5 و پول رهن خونه بيشتر بشه اما از اونجايي كه ...
9 مرداد 1391

منتظر يه خبر مهم

سلام به دردونه مامان و بابا خيلي وقته كه چيزي براي نازدونه ننوشتم راستش تو اين مدت اتفاقات زيادي افتاده كه خيلي هم مهمن ماماني منتظره آخر هفته بشه و به سرانجام برسن تا براي گل پسر تعريف كنه هرچند بهدونه خودش از اول همراه مامان و بابا بوده و كلي زحمت كشيده
1 مرداد 1391
1